کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

کیان و دردل های روزمره.....

خدای بزرگ و مهربون شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر عشق قشنگ مامان.قربون اون دست و پای کوچولوی نازت برم.فدای اون دست و پا زدنت برم اقا خوشگله.چند رزوی میشه که لبخند زدن و یاد گرفتی و وقتی سرحالی با خندهات دل از من و بابایی میبری.جگر گوشه مامان سیما تو عمر منی عمرم............ پسر گلم صبح ها که از خواب پا میشی بابا مجید به سرعت میاد سراغت و میاره میزارتت روی میز صبحانه و کلی بهت ذوغ میکنه.همش باهات حرف میزنه.جوجه طلایی مامان این روزا کلی کچل شدی.تقریبا تمام موهای جلوی سرت ریخته وعین بابایی شدی.در اولین فرصت از تو بابایی عکس میگیرم و میزارم تا ببینی. راستی پسرم مامانی اعظم که تا قبل از این خیلی کم میومد خونمون ح...
1 ارديبهشت 1392

کیان وختنه

گل پسرم بیا که می خوام واست از داستان ختنه کردنت و اینکه چی به منو تو گذشت بگم. بعد اینکه توی 20 روزگیت واسه چکاپ رفتیم پیش دکتر علیمحمدی ادرس یه دکتر متخصص به اسم دکتر حریری و بهمون داد و بهمون پیشنهاد داد که تا قبل از 1 ماهگی تو رو ختنه کنیم.و واسه این کار چندتا دلیل داشت.اولیش اینکه تو گل پسر کوچولو تا قبل از 1 ماهگی نه به اون صورت درد و حس میکنی و نه ادرارتو کنترل می کنی و در آخر هم اینکه کمتر دست و پا میزنی و اذیت میشی...... با توجه به توصیه های آقای دکتر من و تو و بابا مجید و مامانی اعظم وخاله سارا با هم رفتیم پیش آقای دکتر و درست در 25 روزگی تو جوجه کوچولو ختنه شدی . جوجه طلائی کوچولوی من مرد مسلمون شدنت مبارک! ...
1 ارديبهشت 1392

کیان 3 ماهه شد :)

کیانم عزیزم مرد کوچولوی من                                               3   ماهگیت مبارک یکی یدونه ی مامان یواش یواش داری مرد میشی.قربون اون شکل ماهت برم من امروز 4.600کیلو شدی. مامانی از خوشحالی نمی دونم چی کار کنم.فقط میتونم بگم خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررر کیان مامان طنین خندهات توی خونه امید به زندگی رو هر لحظه توی جون و روح منو بابا مجید بیشتر وبیشتر میکنه........ جند روزی میشه که دیگه کامل سرت و می چرخونی و من و بابایی رو با نگاه مهربونت دنبال میکنی دیگه خندههات صدا دار شده ...
1 ارديبهشت 1392

کیان بابا مجید شناخت.....

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خدای مهربون کیان کوچولوی من افرین فرشته ی مامان افرین عزیز دلم امشب وقتی بابا مجید از در اومد توی خونه به سرعت شروع به دست و پا زدن کردی و بلند بلند خندیدی. اولش فکر کردم تصادفی این کار و کردی اما چند لحظه بعدش مامانی و با تکرار حرکاتت خجالت زده کردی.معذرت میخوام که دست کم گرفتمت.تو پهلوون منی..... .      عشق کوچولوی من تو امید منی...................   ...
23 اسفند 1391

کیان 59 روزه.واکسن.وزن گیری.

کیان مامان سلام عشقم. خوبی گلم.با عرض پوزش از اینکه این چند وقت نتونستم بیامو برات از خودت و روزهای خوب بودنت و شیرینی هات بگم.آخه مامانی این چند وقت خیلی درگیر بودم.   اول از همه درگیر مهمونیت دوم درگیر ختنه کردن و برنامه های بعدش سوم درگیر مهمونی مامان اعظم چهارمم درگیر خود خودت.اره عشقم درگیر تو و دل درد و گریه های شبانه و دکتر و از همه مهمتر داستان وزن گیریت که بیشتر از همه منو درگیر خودش کرده بود. گل پسرم همه ی موضوعاتی که بالا بهش اشاره کردم داستانی داری واسه خودش که بعدا و سر فرصت واست می نویسمشون. اره عشقم امروز شما 59 روزه شدی. فردا صبح با بابا مجید و مامانی اعظم میریم واسه واکسن دو ماهگیت.دیروز از خاله مهدی...
22 بهمن 1391

کیان . بیمارستان. هایپربیلی روبین

سلام پسر قشنگم امروز از فرصت استفاده کردمو تا خوابی گفتم یکم واست از روزای اول اومدنت بگم بگم که به من و تو نیم وجبی چی گذشت هم تلخ و هم شیرین......... اینو بگم که مامانی از چند وقت پیش که سونو داده بودم می دونستم که خیلی پهلوون و تپل نیستی و اینم به گفته ی خانم دکتر به خاطر وضعیت من و فشار بالام بود.اخه پسرم من از هفته ی 22 اومدن تو توی دلم مشکل نوسان فشار پیدا کرده بودم.یه روز بالا دو روز پایین......... وقتی بهوش اومدم و دیدمت میدونستم خیلی کوچولویی اما نمی دونستم واقعا بند انگشتی هستی.مثل اینکه اترین(دختر عموی کیان)درست میگفت تو واقعا بند انگشتی به دنیا اومدی.......... اما مهمتر از هر چیزی واسه ما این بود که خدای مهربون یه پسر س...
14 دی 1391

عمر مادر خوش اومدی.........................

خدایا شکر!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شکر به خاطر این همه ی مهربونیات.بزرگیت.عظمتت و بیشتر از همه شکر به خاطر کوچولویی که به من سپردیش.......... کیان کوچولوی مامان خوش اومدی............ پسر یکی یدونه ی مامان سیما تو اومدی و با اومدنت یه دنیا عشق و امید و ارزو واسه من و بابا مجید اوردی.ممنونم عشقم.ممنون از اینکه خوشبختی من و بابایی و کامل کردی گلم.... گل پسر قشنگم می دونی که خیلی زود اومدی و همه برنامه هایی و که واست داشتم و بهم زدی.مامانی اخه شما دقیقا راس ساعت 2.45 دقیقه پنجشنبه مورخ 23.9.1391 توی بیمارستان قدس توسط خانم دکتر اخوندزاده به دنیا اومدی و زندگیمونو قرق شادی کردی. یعنی درست یک هفته زودتر از اولین تاریخ احتمالی ...
12 دی 1391

شمارش معکوس..........

پسر قشنگم سلام.صبحت بخیر نازنینم.خوبی مامان!!!!!!!!! امروز دوشنبه 20.9.1391 واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی خیلی استرس دارم.اخه فقط 10روز دیگه مونده تا بیایییییییییی خدای مهربون شکرت که دارم مادر میشم.شکرت واسه همه ی مهربونیات.واسه همه ی کسایی که مثل یه کوه پشتم وایسادن و حمایتم میکننو بیشتر از همه شکرت به خاطر داشتن مهربونترین و بی الایش ترین مرد دنیا(بابامجید)که با کارها و دلسوزیاش دوران بارداری و واسم شیرین ترین دوران زندگیم کرد... که با تمام مشغله های فکری و کاریش واسه ارامش من و کیان کوچولو از چیزی دریغ نکرد. خدای مهربون ممنون.................. دردونه ی مامان و بابا عاشقتممممممممم...
20 آذر 1391