اسفندی که خوب تموم نشد.....
قهرمان مامان
غیبت های طولانی مامان رو به بزرگی قلب مهربونت ببخش
گرفتاری ها و مسایل روزمره مجال نوشتن رو ازم گرفته اما امشب عزمم رو جزم کردم تا یکم از روزای اخر سال
برات بگم.از اشتیاق چیدن سفره هفت سین و خریدای رنگ وارنگ عید
از انتخاب ماهی عیدمون توسط تو
از بدو بدوهای پایان سال و گرد گیری خونمون و از همه مهمتر بیخیال شدن تو برای بازی با قابلمه...
جونم برات بگه که ما هم مثل همه ی خانواده های ایرونی بی تاب عید و روزای بهاری بودیم
که یه خزون تلخ و نا بهنگام تموم دنیامونو عوض کرد
صبح روز 25 اسفند 93یکی از بدترین صبح های اسفند عمرم شد چرا که مامان بزرگ مهربونم
اروم و بی سروصدا رخت سفر بست و برای همیشه ها تنهامون گذاشت تا یه عمر از جای خالی و
خونه ی سوت و کور شدش بسوزیم و چاره ای نباشه جز اشک...
واین یعنی عیدی که دیگه عید نبود
سال نو شروع شد اما دیگه صفایی نبود تا روز اول عید بدو بدو بریم خونش و ازش دشت لای قران بگیریم و
برکت کیفمون بکنیم
کاری نمیشه کرد.اما غم عید امسال خیلی بیشتر از حد تصورم سنگین و عذاب اور بود
اگرچه که سال 1394خوب شروع نشد اما
امیدوارم که از این به بعدش برامون پر از شادی و اتفاقای خوب باشه..
دوستت دارم نفس مامان
مامان بزرگ خوبم روحت شاد و یادت گرامی