کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

پیشرفت های کیان جوون

1394/7/7 16:58
نویسنده : مامان سیما
291 بازدید
اشتراک گذاری

کیان مامان به چندتا دلیل اینروزا خیلی فرصت نمیکنم بیام و شرح حال شیرین کاری هاتو روزانه برات ثبت کنم

اول از همه مخالفت شدیدت با دست زدن من ب لپ تاپه که سریع خودتو میرسونی و میگی ماله منه بده.

دوم برنامه سفرمون ب ترکیه و داستان های مربوط ب خودش

و سومم داستان کیان و خداحافظی با دوستی ب اسم پوشک

جونم برات بگه ک برنامه سفر توفکرمون بود اما فک نمیکردیم اینقد یهویی همه چیز اوکی بشه و ما با

دوستامون راهی سفر بشیم.تجربه اولین سفر با هواپیما برای تو خیلی لذت بخش تر بود و شیرینی دیگش

همسفرت مهبد بود ک عین جوجه دائم دنبالش بودی

تجربه شنا و تفریح تو پارک ابی باعث شد ک هنوزم موقعی ک داری تشویق میشی توقع جایزت از من و بابایی

شنا و اب بازی باشه

و متاسفانه اراک همچین جایی رو نداره ک من بتونم بفرستمت تا ازش لذت ببری و خاطراتمون برات تکرار بشه

پس مجبوریم صبر بکنیم تا سفر بعدی...

واسه از پوشک گرفتنت ب شدت دنبال نقشه و استفاده از تجربیات مامان های دیگه بودم اما در کماااااااال

تعجب و فقط توی یک شب تو بیخیال پوشک شدی و تمام.....

یه شب تو مهمونی یکی از فامیل های بابایی داشت برام تعریف میکرد ک چجوری پسر کوچولوشو از پوشک

گرفته و من و تو هم با دقت به درد سرهایی ک خاله کشیده بود تا به موفقیت برسه گوش میدادیم ومن توی دلم

نگران این روزهای تو بودم.اما فردای مهمونی وقتی میخواستم پوشکت کنم تا کارتو انجام بدی

بهم گفتی سیما پمه ااااخه.پمه نهههههه....(پمه همون پمپرز ب گویش شیرین تو)

و این اخرین باری بود ک من و تو پوشک و دیدیم......چون من همشونو منهدم کردم تا خدای نکرده یادت نیاد و

ازم بخوای ک برات ببندمش.روزای اخر پوشکی بودنت خودت ب موقع لزوم میرفتی از توی بستش  یکی

میاوردی و میخوابیدی روی تخت و داد میزدی سیما بیا پممممههه

وقتی یاد این روزا میفتم دلم غش میره میبینم جوجه ی کوچولو و ظریف من داره روز ب روز بزرگتر و دانا تر میشه

ب داشتنت میبالم و از خدای مهربون برات بهترین ها رو میخوام..

   

                                 

              

              

پسندها (3)

نظرات (1)

دختربهاری
9 دی 94 20:49