کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

مامان سیمای وبلاگ زده.....

1393/3/4 10:39
نویسنده : مامان سیما
463 بازدید
اشتراک گذاری

جوجه جون

مامان سیما رو واسه ی این همه روز تاخیر و تنبلی ببخش

نمی دونم چرا چند وقتی میشه که اینقدر تنبل شدم و نیومدم به خونت سری بزنم و آپش کنم.

به قول خاله مهدیه هراز چند گاهی مامانا وبلاگ زده میشن.

روزای گرم بهاری با بارون های گاه و بی گاهش تو خونه ی ما با شادی و انرژی بی پایان تو

سپری میشن و هر روزش برای من به یه دنیا عشق و امید مزین میشه..

عشق داشتن تو و امید دیدن روزای آتی و بزرگ شدنت.

تجربه  های جدیدت از کوه نوردی و صحرا نوردی و گردش عصرانه توی پارک

تا کنجکاویت توی فروشگاه لوازم برقی همسایه مامان بزرگ با اشتیاق غیر قابل وصف..

اول از همه باید بگم که رفیق فابریکت این روزا جاروبرقی خونه ست

که تقریبا هرجایی همراهته.از پایین تخت خوابت تا همراهی هنگام صرف صبحانه و ناهار و شامت.

ازش سواری میگیری.بازی میکنی.بهش تکیه میدی.به عنوان چهارپایه برات انجام وظیفه میکنه

و در نهایت اگه اجازه بدی تمیز کاری هم میکنه.

به هیچ عنوان هم از تیررس نگاهت نباید دور باشه و گرنه جنجال به پا میشه

خلاصه اینکه ارادت خاصی بهش داری....

توی همه ی خونه های فامیل هم بدون استثنا میدونی جای جاروبرقیشون کجاست

و بلافاصله بعد ورود یکراست سراغ اوناهم میری وبهشون سر میزنی.....

اولین تجربه ی بازی تو کوچه هم با دوقلوهای خاله الهه دم خونه ی مامانی اعظم صورت گرفت.

تجربه ای کاملا خاکی پاکی و کثیف......

همچنان عاشق اتوبوسی و هر بار که میبینی به وجد می آیی و فریاد میزنی:اتووووووووووو(اتوبوس)

متاسفانه هنوز فرصت اینکه ببرم و سوارت کنم پیش نیومده

قاب موبایل مامانی رو که حدودا یک ماهی میشد قایمش کرده بودی و هیچکس موفق به کشفش نشده بود رو

صبح امروز آوردی و انداختی جلوی بابا مجید

واینم قیافه ی مامان و بابا بعد این حرکت اکتشافی شما

تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب

واینم تو با قیافه ی حق به جانب

چشمکچشمکچشمک

زبانزبان

آخه ما تمام خونه رو دنبالش گشته بودیم

واما یه تشکر ویژه از تویی که با این حرکتت بابایی یه موبایل جدید واسه من گرفت

و کلی بهم حال داد.فک کنم این نقشه ی تو واسه ی جیب بابایی بود.خندونک

هر چی که بودد من یکی رو که خیلی خوشحال کرد.

پس ممنونم کوچولوی من واسه نقشه ی هوشمندانت.چشمکزبان

وممنونم از بابا مجید مهربونم که قلبش به قد آبی آسمون زلال و صافه..بوسمحبت

یکی از کارهای جدید اینروزات که واسم جالبه اینه که تا میگم بریم دد

سریع میری کفشاتو میاری تا پات کنم و بریم بیرون.

 

کنترل tv رو واسم میاری و اشاره بهش میکنی تا کانال و عوض کنم

هراز گاهی هم یه شک به بابا مجید می دی و وسط تماشای برنامه ی مورد علاقش خودت کانال

رو عوض میکنی و داد بابایی رو درمیاری

 

 

بررسی کیف مامانی یکی از کارای مورد علاقته

چند روزی میشه که کلیدم رو از تو کیفم در میاری و میری روی پنجه ی پاهات می ایستی تا قدت به در برسه

و بتونی کلید رو توی جاش فرو کنی

(اگرچه که این عملیاتت خدا رو شکر فعلا با موفقیت روبرو نشده)

بیییم(بریم)

منننه(مال منه)

دش(بده)

کلمات نسبتا جدیدی هستن که ادا میکنی

و کار دیگه ای که انجام میدی و من بسیار ازش راضیم اینه که وقتی شیر می خوای شیشه ی

شیرت رو پیدا میکنی و با دادو بیداد میدی دستم تا شیر درست کنم و بهت بدم

اینطوری منم اگه یادم بره خودت یاداورم میکنی

کوچولوی مهربون مامان

خیلی خیلی دوست دارم

با تو من بزرگترین لذت های دنیا رو تجربه کردم

ممنون برای اینکه هستی و قوت قلب مامان و بابایی.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مهدیه
7 خرداد 93 8:27
آره گاهي همه ي مامانها اينجوري ميشن . منم تجربش كردم . الحمدلله كه از وبلاگ زدگي نجات پيدا كردي و دو سه تا پست گذاشتي . ايام به كامتون باشه دوست جون
مامان سیما
پاسخ
مرسی خاله خونم.آره خدا رو شکر فک کنم سپری شد.....