کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

بلاخره معلوم شد که فرشته ی ما کی میاد

سلام عشقمممممممممم.خوبی گل مادر؟؟ کیانم بلاخره معلوم شد که کی میایی.اخ جون.خدایا شکرت که مسافر کوچولومو با کوله باری از شادی داری روونه ی دنیا میکنی.جگر گوشه ی مامان سیما خانم دکترت گفت که خدا رو شکر همه چیز خوبه وبا این حرفش کلی از استرس منو کم کرد .ای کلک خوب وقتی توی مطب دکترت میریم شیطون میشیاااااااااااااااااا .بعضی روزا که با هم خلوت می کنیم هر چی بهت میگم حتی یه بارم تکون نمی خوری.من هی نازتو میکشم و توام هی واسم ناز میکنی.الهی که مامان قربون اون نازت بره یکمم مامان و درییاب . توی مطب بابا مجید چند دفعه زنگ زد.همش دوست داشت بهش بگم که دکتر گفته تو فردا میایی....بابایی ام دیگه طاقتش تموم شده......اخه میدونی خیلی میخوادتتتتتتت...
12 آذر 1391

سلام عشقم.........

کیان مامان سلام عزیزم. صبحت بخیر خوبی زندگیم؟؟تو دل مامان بهت خوش میگذره؟؟مامانی دیشب اونجا چه خبر بود که اشکمو در اوردی..پسرم این روزای اخر حسابی داری حال مامان و جا میاری...... یعنی چی کار میکنی؟؟؟ سیما قربون اون بازی کردنت بره.شیر مرد مامان دیگه کلی قوی شدیاااااااااااااا........ امروز ساعت ٤ پیش خانم دکترت وقت داریم.دیگه زمان اومدنت و بهم میگه.به به به به............... خدایا شکرت............... .دیشب بابا مجید از گریه مامانی خیلی ترسید بین خودمون بمونه اما از مدل نگرانیش خندم گرفته بود.........تا حالا ندیده بودم اینجوری باشه. راستی پسرم دیروز دوباره فشارم رفته بود بالا.این یکمی خوب نیست اما به خاطر تو جوجه ی کوچولو مام...
12 آذر 1391

اترین کوچولو و بند انگشتیش

کیان مامان سلاممممممممممم.صبح روز شنبت بخیر پسرم.خوبی گل مامان پسر قشنگم من و تو و بابایی دیشب بازم مهمون بودیم اما این بار خونه عمو علی بزرگترین داداش بابا مجید.جوجه ی مامان شما یه دختر عموی ناز و خوش زبون به اسم اترین داری که از وقتی اندازه یه نقطه بودی اسمتو بندانگشتی گذاشته و حالا هم که دیگه بزرگ شدی و اسمتم معلوم شده با اصرار تمام همچنان به این اسم میشناستت .صدات میکنه و به همه هم یاد اور میکنه که به زبون خودش تو بندر انگشتی مایی .این اترین کوچولوی خوش زبون الان حدودا 4 سالش وهمبازی خوبی واست میشه ایشالا............... .دیروز تلویزیون داشت راجع به تیم ملوان بندر انزلی حرف میزد که اترین کوچولو اومد و گفت سیما جون اقاهه داره اشتباهی...
11 آذر 1391

مهمونی..........

پسر یکی یدونم امروز باهم رفتیم مهمونی خونه خاله مهدیه و مهبد کوچولو.اخه خاله جون واسه سلامتی گل پسرش مراسم دعا داشت.جوجه ی مامان وقتی داشتم دعا میخوندم مثل یه توپ کوچولو با یه دنیا هیجان از این طرف دلم میرفتی اونطرف و تندی بر میگشتی سر جات.تو اون لحظات ارزو داشتم تو بغلم بودی و عاشقانه تو چشمای قشنگ و معصومت نگاه میکرذم و میبوسیدمت .اما واسه این کار یه کم دیگه باید صبر کنم.جوجه ی مامان خدا رو شکر که داری میایی.من وبابایی بدجوری منتظرتیم .این انتظار و تو چشای بابا علی ومامانی اعظم و خاله سارا و سانازم (خانواده مامان سیما)به وضوح میبینم.همشون دارن واست نقشه میکشن.مامانی نمیدونی که چه برنامه هایی واست دارن.تنها چیزی که الان میتونم بگم اینه خدا...
9 آذر 1391

کیانم تا چند روز دیگه معلوم میشه که کی میای؟

کیان قشنگم.گل مامان 5 روز دیگه وقت دکتر دارم.به امید خدای مهربون خانم دکتر دیگه تاریخ قطعی اومدنت و به من و بابایی میگه.سری قبلی که دکتر بودم گفتن که یخورده کوچولو موندی.یعنی توی 33هفتگی تقریبا 2 کیلو و 40 گرم بودی.خانم دکتر میگفت جات تنگه......شرمندتم مامان که نتونستم وقتی مهمون دلم بودی یه جای گنده واست فراهم کنم .اما به جاش قول میدم یه عالمه چیزای خوش مزه ومقوی بخورم تا جون بگیری.جوجه ی مامان تکونات تو این روزا یکمی کم شده.اما هر بار که تکون میخوری انگاری دنیا رو بهم میدن.تو مسافر کوچولوی منی.مسافر قشنگم عاشقانه منتظرتم زودتر بیااااااااااااااااااااااا ...
7 آذر 1391

اولین سخن

جوجه ی مامان و باباااااااااااا.گل پسر شیطون و قشنگم امروز بلاخره من و تو یکی از اعضای نی نی وبلاگ شدیم و این شد شروع ما با یه دنیا حرف و دوست جدید...کوچولوی مهربون مامان امروز 35 هفته و 4 روزته.این یعنی مامانی به زودی زود روی ماهت و میبینه و همه ی انتظارهایی که این روزا واقعا بیشتر از ضرفیت من شده به پایان میرسه..........مامی قشنگم من و بابایی بعد از کلی تلاش اسم نازتو انتخاب کردیم.امیدوارم توام مثل ما از این انتخاب راضی باشی و خوشحال.تو دیگه الان (کیان کوچولوی ) مایی .مامانی کیان یعنی بزرگ.واین یعنی تو بزرگترین ارزوی مایی.دوست دارمممممممممممم بی چون و چرا تا بی نهایت........... ...
7 آذر 1391