کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

شیرگاو

نفس مامان صبح قشنگ شنبه ات بخیر الان که دارم وبلاگت رو اپ میکنم تو توی یه خواب نازی و با یه لبخند قشنگ هفتمین پادشاه خوشبختی رو خواب میبینی خدای ناکرده واست سوتفاهم پیش نیاد که خیلی خوابیدی هااااااا خیرررر شما راس ساعت 7.30 بیدار شدی. صبحانه خوردی.کلی با بابامجید فوتبال بازی کردی بعدش رفتی دوش گرفتی و کلی هم آب بازی و الان توی خواب نیمروزت هستی اینا رو مینویسم که وقتی بزرگتر شدی و تونستی بخونیشون بفهمی که تا 1 سال و 7 ماهگی هم تو همچنان سحرخیز و کم خوابی..... قربونت برم کوچولوی شیطون و بلای مامان..... از همه ی این حرف ها گذشته اومدم تا اینجا بنویسم که تو هم به جمع کوچولوهایی که شیر گاو میخورن پیوستی... ...
21 تير 1393

بابا مجید داغون شد؟!!

از اونجایی که بازی با اسباب و اثاثیه خونه یکی از کارهای مورد علاقه ی کوچولوهای همسن و سال توست به پیروی از همین موضوع ما هم تو رو آزاد گذاشتیم تا هراندازه دوست داری با وسایل خونه بازی کنی!! اما این موضوع امروز ظهر کار دستمون داد.. وقتی داشتی با بابایی توپ بازی میکردی چشمت به در قابلمه ای افتاد که خودت قایمش کرده بودی و با سرعت نور برداشتیش و چنان توی بینی بابایی کوبیدی که بینیش غرق خون شد.... بیچاره بابامجید اینقد شک شده بود ودردش اومده بود که اصلا نمی تونست حرف بزنه اما خدا رو شکر خیلی اوضاع بینی خراب نبود. و توام که پی به وخامت اوضاع برده بودی و دستمال توی دست بابایی رو خونی دیدی تند تند بوسش میکردی و خودت رو ...
9 تير 1393

سنتور و پنکه!!

چقدر عمر آدمها زود میگذره انگار همین دیروز بود که بابا مجید تصمیم قطعیشو واسه یاد گرفتن ساز مورد علاقش(سنتور) تو خونه عنوان کرد و با هم راهی کلاس عمو کامران شدیم تا هم با این ساز بیشتر آشنا بشیم و هم بابایی رو ثبت نام کنیم 4 سالی میشه که بابایی سنتور نواز خونمون شده و حالا تو یکی از طرفدارای پروپا قرصشی که تقریبا تمام مدت تمرینش همراهیش میکنی اگرچه که بعضی وقت ها هم یه پاتک ریز و یهویی به کتاب نت یا خود سنتورش میزنی و جیغ بابایی در میاد که خواهشن این یه مورد و بیخیال بشوووووو!!! از موقعی که تو دل مامانی بودی و محفل شبانه ی گپ و گفت مامان و بابا کنار سنتور بود مجید نگران اینروزایی بود که تو سراغ سنتور و مضرابش بری و...
9 تير 1393

سقوط آزاد

کیان مامان از وقتی خیلی خیلی کوچولو بودی موقع خواب خیلی جا به جا نمی شدی و تقریبا تو ی جات وول می خوردی بهمین علتم وقتی روی تخت خودمون می خوابوندمت تدابیر امنیتی لازمه یه فرشته رو انجام نمی دادم جون از تکون نخوردنت مطمئن بودم اما............ دیروز صبح زمان استراحت بعد صبحونه ات وقتی مشغول گپ و گفت با خاله متی بودم صدای افتادن و گریه ات حتی فرصت خداحافظی هم بهم نداد و دیدم که توی خواب غلت زدی و از تخت افتادی پایین مامان بمیره برات که با چشمهای بسته گریه میکردی اما اینقدر خوابت میومد که پلکات از هم باز نمیشد خیلی دردت نیومده بود چون به هیچ جایی اشاره نمی کردی اما خیلی ترسیده بودی!! منو واسه سهل انگاریم ببخش!!! ...
9 تير 1393

حمام و آب تنی و.......

جوجه ی کوچولوی من از وقتی خیلی خیلی کوچولو بودی همه ی خانواده از عشق تو نسبت به آب و آب بازی مطمئن بودن چون تقریبا میشه گفت تنها جایی که تا حالا توش گریه نکردی وهر لحظه مشتاقانه به سمتش  میری حمومه. از هفت هشت ماهگی به بعد رفیق ثابت حمومت بابا مجیده و هربار که می خواد دوش بگیره باتفاق شما راهی حموم میشه البته شایان ذکره که خیلی روزا شما دوبار حموم میکنی یعنی هر خونه ای بریم که کسی هم اونجا قصد دوش گرفتن داشته باشه شما هم باید همراهیش کنی و یه تنی به آب بزنی و خدای ناکرده اگر کسی موافق نباشه باید گریه ها و جنجال بعدش رو به جون بخره..... چندروز پیش بعد آب تنی و دوش گرفتن با بابایی بعد پوشیدن لباسات مشغول کارام ش...
3 تير 1393

خبر بد......!!

کیان مامان چندروز پیش که من وتو مشغول آماده کردن خودمون واسه رفتن به جشن تولد سه سالگی مهبد کوچولو بودیم یه خبر خیلی بد و ناگهانی همه ی برنامه هامون رو بهم زد و در نهایت یه غم بزرگ تو دلمون جا گذاشت عمو مهدی بابای آرشام کوچولو توی یه تصادف با یکی از دوستای دیگه ی بابایی به رحمت خدا رفتن و خانوادهاشون رو با یه دنیا اشک و حسرت تنها گذاشتن..... با هیچ حرف و کلامی وسعت غم اونها کم نمیشه اما از صمیم قلبم واسشون از خدای بزرگ و مهربون صبر و شکیبایی می خوام.. خدای مهربون! هیچ بچه ای رو بی پدر و هیچ زنی رو بدون همسر و تکیه گاه رها نکن!!! خدای بزرگم تنهایی رو تو سرنوشت هیچ انسانی حک نکن!! آمین!!!!! آنکه میرود ف...
25 خرداد 1393

کیان 18 ماهه ی من !!!!

قهرمان کوچک و مهربان مامان 18 ماهگیت مبارک!!! گل پسرم به خاطر اتفاقات تلخ اخیر بکلی فراموش کرده بودم که امروز باید واسه واکسن 18 ماهگیت به خانه بهداشت بریم... اما حدودای ساعت 10.30از خانه بهداشت باهامون تماس گرفتن و پرسیدن که چرا هنوز پیششون نرفتیم و به این ترتیب من و تو با سرعت نوررررررر خودمون رو اونجا رسوندیم.البته برای اولین بار تنها من وتو..... همیشه بابا مجید یا مامانی اعظم همراهمون بودن اما این دفعه به خاطر فراموشی من مجبور شدیم تنهایی بریم خیلی می ترسیدم اما دل و به دریا زدم ........ وقتی واکسنت رو زدی غش کردی از گریه اما به محض اینکه صدای جیغ یه نی نی دیگه رو شنیدی ساکت شدی و کنجکاوانه بهش نگاه کردی و تمام...
24 خرداد 1393