کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

تلفظ های مخصوص تو

کیان مامان قهرمان کوچولو پرسه یادگیری و گسترش دایره لغات همچنان ادامه داره و تو بیشتر کلمات رو با تلفظ هایی مخصوص خودت  ادا میکنی.تلفظ هایی بعضا اشتباه اما شیرین و بکر...اینقد که دلم نیومد چندتایی شو برات اینجا ب یادگار ثبت کنم و اما شیرین زبونی های تو بابا مجید...بابا جیدا        کیان...تینان      صفری...پپری     ساناز...تانازده      باباعلی...بابالی مامان سیما...سیما (فقط موقع هایی ک لنگ میمونی و بهم احتیاج داری میگی سیما هانووم) ماشین...مانیشده      مسواک...مناک   &nb...
1 مهر 1394

مادرانه ای که عجیب به دلم نشست....

"تقدیم به فرزندم"   زود بزرگ نشو مادر... کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو مادر...    قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ،  ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .   آرام آرام پیش برو ،  آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد.  حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز!  همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ،  ولی زود بزرگ نشو مادر...    آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک م...
14 شهريور 1394

اسفندی که خوب تموم نشد.....

قهرمان مامان غیبت های طولانی مامان رو به بزرگی قلب مهربونت ببخش گرفتاری ها و مسایل روزمره مجال نوشتن رو ازم گرفته اما امشب عزمم رو جزم کردم تا یکم از روزای اخر سال برات بگم.از اشتیاق چیدن سفره هفت سین و خریدای رنگ وارنگ عید از انتخاب ماهی عیدمون توسط تو از بدو بدوهای پایان سال و گرد گیری خونمون و از همه مهمتر بیخیال شدن تو برای بازی با قابلمه... جونم برات بگه که ما هم مثل همه ی خانواده های ایرونی بی تاب عید و روزای بهاری بودیم که یه خزون تلخ و نا بهنگام تموم دنیامونو عوض کرد صبح روز 25 اسفند 93یکی از بدترین صبح های اسفند عمرم شد چرا که مامان بزرگ مهربونم اروم و بی سروصدا رخت سفر بست و برای همیشه ها تنهامون گذاشت تا...
27 فروردين 1394

جادوی خاص....!!

اینروزا اینقد این ترانه رو گوش دادم که توام بهش علاقه پیدا کردی و وقتی تموم میشه اعتراض میکنی واسه همین متنشو واست مینویسم   تو چشای تو یه جادوی خاصی هست تو نگاه تو انگار یه احساسی هست غم دنیا رو فراموش میکنم وقتی به تو نگاه میکنم تو همه ی عمر مـثل تو رو ندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم از دیدن تو سیر نمیشه چشم من به تو نگاه میکنم وقتی نزدیکم به تو انگار دلم میلرزه هر دفعه صدبار واسه ی حسی که به تو دارم به تو نگاه میکنم ....... عشق مامان میدونم میدونی که خیلی دوست داررم ...
17 دی 1393

و بلاخره طلسم شکست!!!!!

پسرک نازدانه ام تاخیر چندین و چند روزه ی مادر را به بزرگی قلب مهربانت ببخش نارنین مهربانم درگیری و مشغله ی روزمره زندگی و از همه مهم تر کنجکاوی بی حد و اندازه ی تو مجالی برایم نمی گزارد تا به خانه ی خاطراتت زود به زود سر بزنم و برایت بنویسم از روزهای خوب کودکیت. این روزها فرمانروای مطلق و بی چون چرای کلبه کوچک خوشبختیمان تویی.. تمام این آشیانه بر محور گرم و شیرین حضور تو در جای جایش در چرخش است. وتنها زمان من برای سرزدن به اینجا ساعات پایانی شبهاست که بیشتر مواقع اینقدر خسته و بی انرژی ام  که حتی زودتر از تو توی تخت کنارت بیهوش میشم و وقتی چشمامو باز میکنم افتاب در حال طلوع کردنه اما بلاخره طلسم این تنبلی شکست...
16 دی 1393

و روز تولدت رسید...!!

امروز روز میلاد توست و من هر روزبیش تر از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای تا زیبا ترین لحظه های عمرم را برایم بسازی....... پس تو ای خود خود خوشبختی سالروز زمینی شدنت مبارک... شیر مرد من دو سالیگت مبارک!! امروز برای دومین بار روز تولدت تکرار میشود و من مادر نشسته بر اسب سفید رویاها تا سالیان سال برایت آرزو رج میزنم..... میبافم و میبافم تا از ته خوشبختی با صدای  ماما گفتن های نصف و نیمه ات به خودم بیایم و ببینم که تو هنوز اول این راه درازی.... درست در اولین گامهای زندگی درست همانجایی که مردانگیت برای همیشه ها رقم میخورد و چیزی به اسم س...
23 آذر 1393