اولین ضربه..
کیانم دیروز عصر یعنی جمعه 21 تیر ماه برای اولین بار ضربه خوردی اما من و بابایی نمی دونستیم که به
این اتفاق بخندیم یا گریه کنیم.
دیروز قرار بود با مامانی اعظم و خاله سارا و ساناز شام بریم پارک و من داشتم تلاش میکردم تا شما رو
ساکت کنم ولباستو تنت کنم تا آماده بشی اما اینقدر داد و بیداد میکردی که حتی قدرت فکر کردنم ازم
گرفته بودی .پسرم هنوز بعد 7 ماه دلیل بعضی از گریه هاتو نمی فهمم و از این بابت واقعا مستاصل
میشم.
توی همین گیر و دار درگیری منو تو بابا مجید صدام کرد و من شما رو روی تخت گذاشتم و رفتم تا
بهش کمک کنم.
درست 2 دقیقه ی بعد دیدم واسه ی خودت خیلی حرفه ای چرخیدی و پاهات از تخت آاویزون و داری
تلاش میکنی پاهاتو به زمین برسونی که موفقم شدی.چند ثانیه روی پاهای کوچولوت بدون هیچ کمکی
وایسادی و بعد که دیدی هیچکی کنارت نیست تا بگیریش یا بهش تکیه کنی خودت و رها کردی و به
پشت روی زمین افتادی.این چند ثانیه درست جلوی چشمهای بهت زده ی من و بابایی اتفاق افتاد اما
اینقدر غیر منتظره و سریع بود که قدرت هرعکس العملی رو از ما گرفته بود......
وقتی بالا ی سرت اومدم تا بلندت کنم و ببینم خدای ناکرده از گریه در چه وضعیتی هستی در کمال
تعجب داشتی شست دستت رو می مکیدی وتا چهره های نگران ما رو دیدی لبخند روی لبای کوچولوت
نقش بست.قربونت برم من قلبم ضعیفه اینطوری بهم شوک وارد نکن...........
از یه طرف با استرس ونگرانی همش دست توی سرت میکشیدم و از یه طرفم بابت کارت تو شوک بودم
و خندم گرفته بود.این ماجرا به خیر گذشت اما ثابت کردی که دیگه اصلا نمیشه ازت غافل شد.ماشالا
دیگه داری کلی شیطون میشی.....