کیان . بیمارستان. هایپربیلی روبین
سلام پسر قشنگم
امروز از فرصت استفاده کردمو تا خوابی گفتم یکم واست از روزای اول اومدنت بگم
بگم که به من و تو نیم وجبی چی گذشت هم تلخ و هم شیرین.........
اینو بگم که مامانی از چند وقت پیش که سونو داده بودم می دونستم که خیلی پهلوون و تپل نیستی و اینم به گفته ی خانم دکتر به خاطر وضعیت من و فشار بالام بود.اخه پسرم من از هفته ی 22 اومدن تو توی دلم مشکل نوسان فشار پیدا کرده بودم.یه روز بالا دو روز پایین.........
وقتی بهوش اومدم و دیدمت میدونستم خیلی کوچولویی اما نمی دونستم واقعا بند انگشتی هستی.مثل اینکه اترین(دختر عموی کیان)درست میگفت تو واقعا بند انگشتی به دنیا اومدی..........
اما مهمتر از هر چیزی واسه ما این بود که خدای مهربون یه پسر سالم بهمون داده بود.....
شاهزاده ی مامان وزنت موقع تولد 2.100گرم بود.الهی مامان قربون اون چشمهای نازت بره تو جوجه ی منی.........
جوجه کوچولو دوست دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممم......
پسرم من و تو باید یه عالمه از همه ی دوستا وفامیلای مهربونمون که لطف کردنو با اومدن یا زنگ زدنشون ما رو خوشحال کردن تشکر کنیم.
وبیشتر از همه ممنون خاله مژده ایم (دختر دایی مامان سیما)که تو بیمارستان بی نهایت واسه ما زحمت کشید.خاله مژده مرسی که واسه ما سنگ تموم گذاشتی ایشالا من و کیان محبت هاتو جبران کنیم...
اینو بگم که خاله مژده تو بیمارستان سرپرست حاکمیت بالینی و به خاطرش همه ی بیمارستان با ما کلی مهربون بودن.......................................خیلی کیف داشت
و اما بقیه ماجرا......
روز دوم تولدت وقتی همه مشغول کارای ترخیص منو تو بودن احساس کردم روی بینیت یکمی زرد شده به مامانی اعظم گفتم که ببرتت پیش دکتر تا چک کنه و ببینه جریان از چه قراره
و درست نیم ساعت بعد معلوم شد که تو گل پسر کوچولو با 15.4 هایپر بیلی روبین یا همون زردی داری و باید بستری بشی
و در کمال نا باوری منو تو درست سه ساعت بعد اینکه به خونه اومده بودیم دوباره راهی بیمارستان شدیم...............
وای که نمی دونی چی بمن گذشت وقتی بابا مجید و مامانی اعظم ما دو تا رو تو یه بیمارستان دیگه گذاشتن و رفتن.
تورو ازم گرفتن و گذاشتن تو دستگاه
یه دست لباس مخصوص هم دادن به منو فرستادنم پیش بقیه مامانا که نینی هاشون مثل تو اونجا بستری بودن.تو اون لحظه ها هیچیو بیشتر از این نمی خواستم که با تو توی خونمون پیش بابا مجید بودم اما نمیشد............................
خیلی سخت بود و شاید بهتر باشه بگم که خارج از ظرفیت من......
اولش قرار بود 2 روز اونجا باشیم اما دکترت گفت 3روز بمونیم تا بهتر بشی و من حاظر بودم برات تا هر موقعی که بگه صبر کنم.الان که بهش فکر میکنم خنده ام میگیره که چی کار میکردم.
بابا مجید از بی تابی من گریش گرفت و اینم بگم تا بدونی که توی این سه روز بدون منو تو اصلا خونه نرفته بود.
کیان مامان یه چیزی و میگم تا بدونی واون اینه که با اومدن تو من یه مجید دیگه رو دارم تجربه میکنم و ازت ممنونم که به خاطر تو دردونه من بهترین و عاشق ترین مرد و در کنارم دارممممممممممم.
و در نهایت بعد از 3 روز جوجه کوچولوی من با زردی 5.8 از بیمارستان راهی خونه شد.
خدایا شکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
مامان مهرگان ومامان معصومه از جفتتون ممنونم.شما دوستای خوبی واسم بودین.اینا خاله هایی بودن که به منو تو خیلی کمک کردن.............
یه تشکر ویژه ام از خاله مهدیه دارم که توی اون شرایط تنهام نذاشت.مرسی از همتون..
و این طوری شد که ما بعد سه روز وارد خونمون شدیم.
گل پسرم بیدار شدی و داری گریه میکنی
دیگه بیشتر از این نمی تونم منتظرت بزارم.باقی حرفامو در اولین فرصت میام و واست میگم.بووس