کیان و دردل های روزمره.....
خدای بزرگ و مهربون شکرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
عشق قشنگ مامان.قربون اون دست و پای کوچولوی نازت برم.فدای اون دست و پا زدنت برم
اقا خوشگله.چند رزوی میشه که لبخند زدن و یاد گرفتی و وقتی سرحالی با خندهات دل از من و بابایی
میبری.جگر گوشه مامان سیما تو عمر منی عمرم............
پسر گلم صبح ها که از خواب پا میشی بابا مجید به سرعت میاد سراغت و میاره میزارتت روی میز
صبحانه و کلی بهت ذوغ میکنه.همش باهات حرف میزنه.جوجه طلایی مامان این روزا کلی کچل
شدی.تقریبا تمام موهای جلوی سرت ریخته وعین بابایی شدی.در اولین فرصت از تو بابایی عکس میگیرم
و میزارم تا ببینی.
راستی پسرم مامانی اعظم که تا قبل از این خیلی کم میومد خونمون حالا دیگه هر چیزی و بهانه میکنه و
میاد خونمون دیدن تو.بابا علی هم همش باهام تماس میگیره احوالت و میپرسه.خاله سارا و سانازم که
دیگه نگو.اینا رو گفتم تا بدونی که تو واسه تک تک اعضای خانواده یه دنیا شور وشادی و تحول آوردی.پس
بازم ممنون گلم...........
جوجه کوچولوی مامان سیما نمی دونم کی می شینی و وبلاگت و می خونی.اما من به امید اون روز
واست مینویسم.به این امید که تک تک خاطراتت یاد اور روزهای خوب و پر شور کودکیت باشه.