کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

استانبول و کشتی

پسر مهربونم.ستاره ی اسمون مامان و بابا چندوقتی میشد ک ازم تقاضای کشتی دزدان دریایی میکردی و ما کل شهر رو زیر و رو کردیم تا کشتی مورد نظرتو برات بگیریم و پیدا نکردیم..هر کاری هم کردم ذهنتو ب اسباب بازی دیگه ای نتونستم منعطف کنم چون تصویر ذهنیت اینقد نسبت ب کشتی و شکل و شمایلش قوی بود ک قابلیت جایگزینی وجود نداشت.. تو همین جستجو ها بودیم ک ی سفر ب استانبول برامون پیش اومد وتو اینقد از اینکه بخوای دوباره سوار هواپیما بشی و پرواز کنی خوشحال بودی ک داستان کشتی ب فراموشی سپرده شد.. وقتی راجع ب سفر حرف میزدیم با دقت تمام گوش میدادی و اخرش واسه اطمینان از اینکه حتما با هواپیما میریم میگفتی سیماااا با هواپیما میریم ترچیه(ترکیه)را...
27 بهمن 1395

چهارسالگی....

جوجه ی 4 سال و دوماهه ی من اینروزا کلی واسه خودت شاخ شدی و حرف حرفه خودت. هنوزم نمی دونم اثرات مهد رفتنه یا همون بحران سخت 4 سالگی.اما هرچی ک هست امیدوارم زودتر باهم حلش کنیم این روزا اسباب بازی هاتو ب راحتی خراب میکنی و با شدت و دقت راجع ب خراب شدنشون برام توضیح میدی و بعدم میبری میندازیشون تو کیسه زباله های خشک و در اخر هم میگی خووووب سیما حالا دیگه ندارم اون اسباب بازیه خراب (حباب) بود یکی جدیدشو بخرررر از کارای جدید دیگه ای ک انجام دادی و منو ب مرز سکته رسوندی شکستن گوشیم با قاشق بود الان دقیقا  4روزه ک موبایل ندارمو خیلی هم داره سخت میگذره خدایی خیلی ضد حال بدی بهم زدیااااا الان دارم تصمیم میگیرم ک چی بخ...
27 بهمن 1395

با تو ودلبری هایت

کیان جانم.جان جانانم شیرمرد من بعد مدت ها فرصت کردم بیامو یکم از این روزای خوبت برات ب یادگار بنویسم.این روزا و با گسترش دنیای ارتباطات و...دیگه خیلی کم فرصت میکنم سمت لپ تاب بیام...اما امشب تصمیمو گرفتم تا بیام یکم برات دردودل کنم و بعدشم سی دی وبلاگت رو سفارش بدم تا ی روزی ک شاید انتظارشو نداشتی بهت بدمش تا ببینی و خاطرات کمرنگ شده تو ذهنت دوباره برات زنده بشن یک ماهی میشه ک داری میری مهدکودک اسم مهدت گلاره است و مربی مهربونت خاله لیلا.اولش ک تصمیم گرفتم بفرستمت مهد خیلی نگران برخورد و داستان های جداییت بودم اما در کمال ناباوری خیلی خوب و راحت ب محیط مهد اخت گرفتی و ارتباط برقرار کردی. همچنان خیلی از کلمات رو ب دلخ...
27 بهمن 1395

پیشرفت های کیان جوون

کیان مامان به چندتا دلیل اینروزا خیلی فرصت نمیکنم بیام و شرح حال شیرین کاری هاتو روزانه برات ثبت کنم اول از همه مخالفت شدیدت با دست زدن من ب لپ تاپه که سریع خودتو میرسونی و میگی ماله منه بده. دوم برنامه سفرمون ب ترکیه و داستان های مربوط ب خودش و سومم داستان کیان و خداحافظی با دوستی ب اسم پوشک جونم برات بگه ک برنامه سفر توفکرمون بود اما فک نمیکردیم اینقد یهویی همه چیز اوکی بشه و ما با دوستامون راهی سفر بشیم.تجربه اولین سفر با هواپیما برای تو خیلی لذت بخش تر بود و شیرینی دیگش همسفرت مهبد بود ک عین جوجه دائم دنبالش بودی تجربه شنا و تفریح تو پارک ابی باعث شد ک هنوزم موقعی ک داری تشویق میشی توقع جایزت از من و بابایی شنا و ...
7 مهر 1394

تلفظ های مخصوص تو

کیان مامان قهرمان کوچولو پرسه یادگیری و گسترش دایره لغات همچنان ادامه داره و تو بیشتر کلمات رو با تلفظ هایی مخصوص خودت  ادا میکنی.تلفظ هایی بعضا اشتباه اما شیرین و بکر...اینقد که دلم نیومد چندتایی شو برات اینجا ب یادگار ثبت کنم و اما شیرین زبونی های تو بابا مجید...بابا جیدا        کیان...تینان      صفری...پپری     ساناز...تانازده      باباعلی...بابالی مامان سیما...سیما (فقط موقع هایی ک لنگ میمونی و بهم احتیاج داری میگی سیما هانووم) ماشین...مانیشده      مسواک...مناک   &nb...
1 مهر 1394

مادرانه ای که عجیب به دلم نشست....

"تقدیم به فرزندم"   زود بزرگ نشو مادر... کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو مادر...    قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ،  ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام .   آرام آرام پیش برو ،  آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد.  حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز!  همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ،  ولی زود بزرگ نشو مادر...    آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک م...
14 شهريور 1394

اسفندی که خوب تموم نشد.....

قهرمان مامان غیبت های طولانی مامان رو به بزرگی قلب مهربونت ببخش گرفتاری ها و مسایل روزمره مجال نوشتن رو ازم گرفته اما امشب عزمم رو جزم کردم تا یکم از روزای اخر سال برات بگم.از اشتیاق چیدن سفره هفت سین و خریدای رنگ وارنگ عید از انتخاب ماهی عیدمون توسط تو از بدو بدوهای پایان سال و گرد گیری خونمون و از همه مهمتر بیخیال شدن تو برای بازی با قابلمه... جونم برات بگه که ما هم مثل همه ی خانواده های ایرونی بی تاب عید و روزای بهاری بودیم که یه خزون تلخ و نا بهنگام تموم دنیامونو عوض کرد صبح روز 25 اسفند 93یکی از بدترین صبح های اسفند عمرم شد چرا که مامان بزرگ مهربونم اروم و بی سروصدا رخت سفر بست و برای همیشه ها تنهامون گذاشت تا...
27 فروردين 1394

جادوی خاص....!!

اینروزا اینقد این ترانه رو گوش دادم که توام بهش علاقه پیدا کردی و وقتی تموم میشه اعتراض میکنی واسه همین متنشو واست مینویسم   تو چشای تو یه جادوی خاصی هست تو نگاه تو انگار یه احساسی هست غم دنیا رو فراموش میکنم وقتی به تو نگاه میکنم تو همه ی عمر مـثل تو رو ندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم از دیدن تو سیر نمیشه چشم من به تو نگاه میکنم وقتی نزدیکم به تو انگار دلم میلرزه هر دفعه صدبار واسه ی حسی که به تو دارم به تو نگاه میکنم ....... عشق مامان میدونم میدونی که خیلی دوست داررم ...
17 دی 1393

و بلاخره طلسم شکست!!!!!

پسرک نازدانه ام تاخیر چندین و چند روزه ی مادر را به بزرگی قلب مهربانت ببخش نارنین مهربانم درگیری و مشغله ی روزمره زندگی و از همه مهم تر کنجکاوی بی حد و اندازه ی تو مجالی برایم نمی گزارد تا به خانه ی خاطراتت زود به زود سر بزنم و برایت بنویسم از روزهای خوب کودکیت. این روزها فرمانروای مطلق و بی چون چرای کلبه کوچک خوشبختیمان تویی.. تمام این آشیانه بر محور گرم و شیرین حضور تو در جای جایش در چرخش است. وتنها زمان من برای سرزدن به اینجا ساعات پایانی شبهاست که بیشتر مواقع اینقدر خسته و بی انرژی ام  که حتی زودتر از تو توی تخت کنارت بیهوش میشم و وقتی چشمامو باز میکنم افتاب در حال طلوع کردنه اما بلاخره طلسم این تنبلی شکست...
16 دی 1393