کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

کیان و دی ماه و 381 روزگی اش!!!!

زمستونه زمستونه فصل تگرگ و بارونه هوا میشه خیلی سرد روی زمین پر از برف   کیان مامان زمستونم با سوز و سرماش از راه رسید!!! ما بیشتر از پیش توی خونه زندونی شدیم.تا خدای ناکرده شیرمرد کوچولوم مریض نشه. بیرون رفتن های من و تو هم محدود شده به خونه ی مامان بزرگ ها اونم با ماشین با تجهیزات فوق سنگین لباسی برای تو و ........ یه خبر جدیدم اینکه مامان سیما عینکی شده و تو که اصلا به دیدن من با چشمای عینکی عادت نداری با عصبانیت و اعتراض هر چه تمام تر از صورتم برش میداری و داد میزنی. گل پسرم دیگه باید به این وضعیت جدید مامان عادت کنی!! چند روز پیش که توی خونه مشغول کار بودم هر چی صدات کردم جوابی ندادی و منم با نگرانی توی ...
9 دی 1392

آهای آهای ستاره برف اومده دوباره!!!!!

برف اومده شبانه رو پشت بام خانه برف آمده رو گل ها رو حوض و باغچه ی ما زمین سفید.هوا سرد ببین که برف چه ها کرد. برف قاصد بهاره زمستون ها میباره سلام سلام سپیدی!!! امروز ز راه رسیدی؟     سلام عشق مامان شب قشنگ برفیت بخیر!!! امروز یه برف خیلی خیلی قشنگ اومد که البته هنوزم داره میاد عصر وقتی با بابا مجید از خونه بیرون اومدی با تعجب زیاد آسمون رو نگاه میکردی و به صورت خندونش نگاه میکردی اما هر کاری کرد به هیچ وجه راضی نشدی که برف هارو تو دستت بگیری قربون اون دستای کوچیکت برم من!!!! نمیدونم میترسیدی یا سرما و خیسی برف رو دوست نداشتی که راضی به ای...
28 آذر 1392

یخچال و کابینت....

    جانم از این قند عسل که نفس مامان و باباشه گل پسرم شاهکاره جدیدت کشف یخچال و کابینت های خونه است که خیلی ام ازشون راضی هستی و با تلاش و علاقه ی فراوون میری سراغشون و دنبال یه چیزی میگردی که نمیدونم چیه؟؟؟؟؟ امیدوارم زودتر پیداش کنی تا هم خیال خودت راحت بشه هم ما.... پنجشنبه گذشته بردمت آتلیه واسه ی عکسای تولدت اما متاسفانه تب کردی و خیلی نتونستن عکسای خوبی ازت بگیرن.اما امروز حتما میریم اونجا امیدوارم که همکاریت بیشتر باشه.تا یه عکس عالی ازت بگیرن. کارتهای دعوت تولدت آماده شدن وقتی دیدمشون کلی کیف کردم. راستی کیانم!! حواست هست؟؟ دیگه چیزی نمونده ها!!! همش 9روزه دیگه تو یکساله میشی. هوراااااااا...
14 آذر 1392

کیان 353 روزه ی من!!!!

وای از این هوای بد و حال بدتر کیان مامان با همه ی مراقبت ها و احتیات هایی که میکنم بازم مریض شدی و سرما خوردی. بیشتر از هر چیزی بی حالی و برگردون کردن غذات من و نگران میکنه. شنبه رفتیم پیش مهربون ترین دکتر دنیا دکتر علیمحمدی گاهی اوقات فکر میکنم اگه دلگرمی های دکترت نبود من با وسواسی های بیش از اندازه ام تو رو تا حالا دیوونه کرده بودم. تو اینقدر برای دکترت نام آشنا شدی که دیگه احتیاج به هیچ توضیحی براش نیست. هر سری که پیشش میریم خدا رو بیشتر شکر میکنم که دکتری به این مهربونی و منطقی داری. آقای دکتر همین جا ازتون تشکر میکنم و صمیمانه از آرامش و اطمینانی که بهم میدین ممنونم. اینروزا بدجوری درگیر کارای تولدتم.کلی کار نیمه تم...
11 آذر 1392

کیان وروزهای آذر ماه

از تو یک نقاشی زیبا میکشم تو را با لبخند زیبایت نگاه معصومانه و چشمان مملو از آرامشت تجسم میکنم. میدانی لبخند شیرین نقش بسته بر لبانت زیباتر از مونالیزاست به دنیا کاری ندارم اما ماندگارترین اثر در وجود من تویی خود خود تو!!!!!! کیانم دردونه ی مامان روزهای پاییزی آذر ماه به سرعت برق و باد میگذرن و ما رو به شیرین ترین لحظه ی زندگیمون نزدیک و نزدیک تر می کنند. انگار همین دیروز بود که یه پسر کوچولو و ظریف رو تو دستای من گذاشتن و گفتن اینم شاهزاده ای که نه ماه باهات همراه بود و واسه ی دیدن و بوییدن و در آغوش کشیدنش لحظه شماری میکردی.   این فرشته ی شیرین و مهربون حالا قهرمان من و بابا مجیده شیر مرد من چیزی...
9 آذر 1392

اولین مامان گفتنت!!!!

خواب را به چشم هایت دعوت میکنم بخواب دلبر شیرین زبانم چشم هایت چه دلبرانه به میهمانی خوابی ناز دعوت شده اند. کودکم ناز کنار ناز تو چه هیچ و بی معناست!! دست هایت بوی روزهای عاشقیم را میدهد. چشم هایت تمام فصل های عاشقی ماست!! تو عشقی؟؟؟ یا عشق توست؟؟؟؟ میخواهم خدا را ببوسم که تو را در من خلاصه کرد. حالا دیگر می دانم. عشق یعنی تو و خوشبختی یعنی وقتی یه پسر کوچولوی مهربون درست توی 11 ماه و 5 روزگیش وقتی چشماش غرق خوابن و تو آغوش مادرش داره به یه خواب آروم فرو میره سرش و تو سینه ات فشار بده و بگه: مامان!! و من چه خوشبختم که این لحظه رو با چشمام دیدم و با تمام وجودم لمسش کردم. الانم که دارم بهش فکر میکنم دلم غ...
28 آبان 1392

سیصد و چهل روزگی...

 کیانم ناز دانه ی مادر!! یاد تو این روزها تاثیری دوگانه بر من مادر دارد:از یک سو دلتنگی و از سوی دیگر آرامش!! چنان نیکو و زیبایی که حتی لحظه ای ندیدنت قرار از دلم میرباید و چنان جاودان و ابدیی که گویی همیشه با منی.... داستان بودن و نبودن است حال این روزهای من!!! قصه ی بی پایان دیدن و ندیدن که تو با بودنت تا به ابد پیوندشان زده ای به رنگین کمان بی رنگ عشق به قراری مالوف در فرار از روزمره گی و در نهایت به تک تک ثانیه های بودن پدر و مادر ی که تو معنای خوشبختی شان هستی!! امروز تو سیصد و چهل روزه شدی و من سیصد و چهل شب است که مادرم!!!!! جان مادر این هم بهانه ای دیگر بود برای تلنگری بر خودم به اینکه با تو چه بی نیاز و ...
27 آبان 1392

هوررررررررررررررررررررااااااا دوتا نگین جدید دیگه!!!

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا جون شکرت.کیانم دو تا نگین دیگه ام تو راه داری!!!! کوچولوی من!! امروز صبح که توی تخت داشتم باهات بازی میکردم دهنت رو باز کرده بودی و بلند بلند قهقه میزدی که یهویی نگاهم به دوتا سفیدی خوشگل و کوچولو بغل نگین های تازه دراومدت افتاد اولش شک کردم که درست دیدم یا نه اما وقتی لمسشون کردم از خوشحالی یه جیغ گنده زدم و تو که از کار مامان تعجب کرده بودی سعی به فرار داشتی قربونت برم پهلوون مامان که اینقده ماهی!!!! راستی برای اولین بار لبو خوردی و از مزش هم بسیار خوشت اومد. چند روز پیش به خاطر یه سرماخوردگی جزیی بردمت پیش دکترت و تو توی 10ماه و 23روزگیت قدت:70cm و وزنت...
19 آبان 1392

سورپرایزززززززززززززززززززززززززززززززززززززززز........

کیانم!! مامان و بابا و همه ی اعضای خانواده دیروز با یه اتفاق غیر منتظره خیلی خوب شگفت زده شدن و اون اتفاق چیزی نبود جز اومدن عمو محمد(عموی بزرگ مامان سیما) بعد 2 سال از انگلیس بود. وای که چه حالی داد وقتی صبح زود بابا علی زنگ زد و گفت که کیان و خیلی زود بیار چون تقاضا واسه ی دیدنش زیاده..... ما هم زود زود اماده شدیم و با بابا مجید رفتیم خونه ی مامان منیر. لحظه ی ورود همش تو فکر این بودم که عمو راجع به شاهزاده ی کوچولوی من چه نظری داره و اما اولین حرفی که بعد دیدن تو با یه عالمه خنده به زبون عمو اومد این بود: ****خدای من!!اینکه مجید کوچولوه!!**** و توام که از لبخند عمو راضی  بودی بسمتش برگشتی تا خودت و توی بغلش ب...
11 آبان 1392