کیانکیان، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

کیان گل خندون مامان و باباش

دومین یلدای کیان....

    شب یلدا همیشه جاودانی است زمستان را بهار زندگانی است شب یلدا شب فر و کیان است نشان از سنت ایرانیان است.... جان جانان مادر دومین یلدای زندگیت مبارک!!!   سلام سلام صدتا سلام گل پسر نازنینم معذرت میخوام که این روزا دیر تر از قبل میام و وبلاگتو آپ میکنم یکم مشغله کاری و فکریم زیاد شده و از همه مهمتر اینکه خاله سارا و ساناز و بابا علی اومدن اراک وما دوباره دور هم جمع شدیم. پس با یکم تاخیر دوباره میگم که دردونه ی مامان یلدات مبارک! پارسال شب یلدا تو 7روزه بودی و به همین علت به جای خونه ی مامان بزرگ همه تو خونه ی ما دور هم جمع شدن ومن و تو رو تنها نذاشتن. اگر چه که حظور فرشت...
3 دی 1392

آهای آهای ستاره برف اومده دوباره!!!!!

برف اومده شبانه رو پشت بام خانه برف آمده رو گل ها رو حوض و باغچه ی ما زمین سفید.هوا سرد ببین که برف چه ها کرد. برف قاصد بهاره زمستون ها میباره سلام سلام سپیدی!!! امروز ز راه رسیدی؟     سلام عشق مامان شب قشنگ برفیت بخیر!!! امروز یه برف خیلی خیلی قشنگ اومد که البته هنوزم داره میاد عصر وقتی با بابا مجید از خونه بیرون اومدی با تعجب زیاد آسمون رو نگاه میکردی و به صورت خندونش نگاه میکردی اما هر کاری کرد به هیچ وجه راضی نشدی که برف هارو تو دستت بگیری قربون اون دستای کوچیکت برم من!!!! نمیدونم میترسیدی یا سرما و خیسی برف رو دوست نداشتی که راضی به ای...
28 آذر 1392

تولد زنبوری کیان نفس مامان و بابا

      لبخند زدی و آسمان ابی شد شب های قشنگ آذر بررررفی شد پروانه پس از تولد زیبایت تا اخر عمر غرق بی تابی شد   در ستاره باران میلادت میان احساس من تا حضور توحبابی است از جنس هیچ.... از دستان من تا لمس نگاه تو ُآسمانی است به بلندای عشق... جشن میلادت را به پرواز میروم در این خانگی ترین آسمان بی انتها.... آسمانی که نه برای تو تنها برای ما آبی ست. کیانم تولدت مباررررررک!!!      کیانم!! بزرگ مرد کوچکم!! هر ذره ی وجودت و هر لحظه ی حضورت تولد دگر باره ی من است.... پس دوباره میگویمت آرامش و آسایشم تولدددددت مبارک!!   &nb...
23 آذر 1392

یخچال و کابینت....

    جانم از این قند عسل که نفس مامان و باباشه گل پسرم شاهکاره جدیدت کشف یخچال و کابینت های خونه است که خیلی ام ازشون راضی هستی و با تلاش و علاقه ی فراوون میری سراغشون و دنبال یه چیزی میگردی که نمیدونم چیه؟؟؟؟؟ امیدوارم زودتر پیداش کنی تا هم خیال خودت راحت بشه هم ما.... پنجشنبه گذشته بردمت آتلیه واسه ی عکسای تولدت اما متاسفانه تب کردی و خیلی نتونستن عکسای خوبی ازت بگیرن.اما امروز حتما میریم اونجا امیدوارم که همکاریت بیشتر باشه.تا یه عکس عالی ازت بگیرن. کارتهای دعوت تولدت آماده شدن وقتی دیدمشون کلی کیف کردم. راستی کیانم!! حواست هست؟؟ دیگه چیزی نمونده ها!!! همش 9روزه دیگه تو یکساله میشی. هوراااااااا...
14 آذر 1392

کیان 353 روزه ی من!!!!

وای از این هوای بد و حال بدتر کیان مامان با همه ی مراقبت ها و احتیات هایی که میکنم بازم مریض شدی و سرما خوردی. بیشتر از هر چیزی بی حالی و برگردون کردن غذات من و نگران میکنه. شنبه رفتیم پیش مهربون ترین دکتر دنیا دکتر علیمحمدی گاهی اوقات فکر میکنم اگه دلگرمی های دکترت نبود من با وسواسی های بیش از اندازه ام تو رو تا حالا دیوونه کرده بودم. تو اینقدر برای دکترت نام آشنا شدی که دیگه احتیاج به هیچ توضیحی براش نیست. هر سری که پیشش میریم خدا رو بیشتر شکر میکنم که دکتری به این مهربونی و منطقی داری. آقای دکتر همین جا ازتون تشکر میکنم و صمیمانه از آرامش و اطمینانی که بهم میدین ممنونم. اینروزا بدجوری درگیر کارای تولدتم.کلی کار نیمه تم...
11 آذر 1392

کیان وروزهای آذر ماه

از تو یک نقاشی زیبا میکشم تو را با لبخند زیبایت نگاه معصومانه و چشمان مملو از آرامشت تجسم میکنم. میدانی لبخند شیرین نقش بسته بر لبانت زیباتر از مونالیزاست به دنیا کاری ندارم اما ماندگارترین اثر در وجود من تویی خود خود تو!!!!!! کیانم دردونه ی مامان روزهای پاییزی آذر ماه به سرعت برق و باد میگذرن و ما رو به شیرین ترین لحظه ی زندگیمون نزدیک و نزدیک تر می کنند. انگار همین دیروز بود که یه پسر کوچولو و ظریف رو تو دستای من گذاشتن و گفتن اینم شاهزاده ای که نه ماه باهات همراه بود و واسه ی دیدن و بوییدن و در آغوش کشیدنش لحظه شماری میکردی.   این فرشته ی شیرین و مهربون حالا قهرمان من و بابا مجیده شیر مرد من چیزی...
9 آذر 1392

اولین مامان گفتنت!!!!

خواب را به چشم هایت دعوت میکنم بخواب دلبر شیرین زبانم چشم هایت چه دلبرانه به میهمانی خوابی ناز دعوت شده اند. کودکم ناز کنار ناز تو چه هیچ و بی معناست!! دست هایت بوی روزهای عاشقیم را میدهد. چشم هایت تمام فصل های عاشقی ماست!! تو عشقی؟؟؟ یا عشق توست؟؟؟؟ میخواهم خدا را ببوسم که تو را در من خلاصه کرد. حالا دیگر می دانم. عشق یعنی تو و خوشبختی یعنی وقتی یه پسر کوچولوی مهربون درست توی 11 ماه و 5 روزگیش وقتی چشماش غرق خوابن و تو آغوش مادرش داره به یه خواب آروم فرو میره سرش و تو سینه ات فشار بده و بگه: مامان!! و من چه خوشبختم که این لحظه رو با چشمام دیدم و با تمام وجودم لمسش کردم. الانم که دارم بهش فکر میکنم دلم غ...
28 آبان 1392

مادر بودن!!

زندگی برای من یعنی مادری کردن و مادری یعنی بوییدن و بوسیدن پسرم مادری برای من یعنی چسبودن پسرم به آغوشم.. یعنی لمس دستای کوچکی که خود خود خوشبختی ان. مادری برای من یعنی لحظه های ناب در آغوش کشیدن و شیر دادن من هر چند کوتاه و ناموفق....... یعنی دردی که از سر ناتوانی برای جگرگوشه ات سر میدی و چاره ای براش نیست مادری یعنی قربون صدقه رفتن پاره تنت که به خیالت زیبا تر از اون دیگه تو دنیا نیست مادری یعنی لرزیدن دلت با صدای گریه های کودکانه اش.... یعنی هر لحظه مردن با دیدن درد روی صورت معصوم و بی پناهش.. مادری برای من یعنی پریدن از خواب ناز با صدای نفس های او.. مادری یعنی نگرانی بی تابی  یعنی یه شادی عمیق با چاشنی درد &nb...
27 آبان 1392

سیصد و چهل روزگی...

 کیانم ناز دانه ی مادر!! یاد تو این روزها تاثیری دوگانه بر من مادر دارد:از یک سو دلتنگی و از سوی دیگر آرامش!! چنان نیکو و زیبایی که حتی لحظه ای ندیدنت قرار از دلم میرباید و چنان جاودان و ابدیی که گویی همیشه با منی.... داستان بودن و نبودن است حال این روزهای من!!! قصه ی بی پایان دیدن و ندیدن که تو با بودنت تا به ابد پیوندشان زده ای به رنگین کمان بی رنگ عشق به قراری مالوف در فرار از روزمره گی و در نهایت به تک تک ثانیه های بودن پدر و مادر ی که تو معنای خوشبختی شان هستی!! امروز تو سیصد و چهل روزه شدی و من سیصد و چهل شب است که مادرم!!!!! جان مادر این هم بهانه ای دیگر بود برای تلنگری بر خودم به اینکه با تو چه بی نیاز و ...
27 آبان 1392